كيانكيان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دل نوشته هاي يه مامان عاشق

انتظار

موهام که توی این هشت ماه و اندی به هیچ عنوان ریزش نداشت و حتی یک تار مو هم توی برس جا نمیموند الان شروع کرده به ریزش. چشمهامو که تو آیینه میبینم گود رفته و بیحاله. موقع ظرف شستن باید دستامو روی سینک حائل کنم که شکمم به ظرفشویی نخوره و کمرم خسته نشه. دو قدم که راه میرم خسته میشم و احساس میکنم نی نی داره میافته بیرون. شبها نمیدونم به کدوم طرف بخوابم که یکذره خوابم ببره. کیان دیگه صبرش تموم شده و قبلا که گهگداری سراغ نی نی رو میگرفت دیگه هر روز میپرسه پس کی نی نی میاد هرچند که بیشتر ذوقش مال اینه که بهش گفتیم وقتی تولدت بشه اونم بدنیا میاد همه اینها نشونه اینه که نی نی تو راهه و شمارش معکوس ما شروع شده. فقط 10 روز دیگه مونده. 10 روز شیرین، ...
24 ارديبهشت 1395

حکمت الهی

روز پدر اومد و ما با پدرها و همسران دوست داشتنی و همراهمون خوشحال و راضی دورهم بودیم. خرسند از لطف و رحمت الهی که سلامتیم، دل خوش داریم و سالی دیگر از عشق و بودنشون سرشار. هرچند در سپاسگذاری از زحمات بیدریغشون ناتوان بودیم و دورهم بودنمون تنها کاری بود که از دستمون براومد ولی باز هم خدارو شاکر بودیم. تو این روزها دوتا از دوستای تلگرامیمون عزیزانشون رو از دست دادن و همسر و فرزندانشون رو تنها گذاشتن. نمیدونم چه حکمتی هست در این مصیبتها. مصیبت از دست دادن عزیز در اوج جوانی با دو فرزند قد و نیم قد. داشتم فکر میکردم که چقدر خدا من رو دوست داشته که پدر و همسرم رو در کنارم دارم اما در عین حال نتونستم فکر کنم که یعنی کسانی که داغدیده هستن خدا...
4 ارديبهشت 1395

یه مامان شرمنده

مامان من دوست ندارم از دستم عصبانی باشی مامان من داد زدنو دوست ندارم مامان چرا اینجوری هستی؟ مامان دوست داری من همیشه بخندم؟ مامان اگه از دستم ناراحتی پس چرا بوسم میکنی؟ مامان من خیلی پسر خوبیم مامان من دیگه بزرگ شدم و حالت کیان وقتی که من بشدت بی اغصابم از دستش و اون عین خیالش نیست... چرا انقدر من مامان وحشتناکی شدم که مکالمات ما بعضی روزها حول این چیزها میگذره و چرا من انقدر تحملم کم شده و چرا یادم میره گاهی که یه بچه سه سال و نه ماهه فقط میخواد از زندگی لذت ببره و هدفش اذیت کردن مامان و بابا تا سرحد جنون نیست و چرا این بچه دوست داشتنی و نازنین بعضی وقتها فقط یه کوچولو مامانشو درک نمیکنه. کاش بچه ها همونقدر که بچه ...
18 اسفند 1394

روزهای سرد نگران

در حالی از نیمه  راه  بارداری میگذرم که اونقدرها هم که فکر میکردم آماده نیستم... ... نه آماده برای پذیرایی از دومین فرشته کوچولوی زندگیمون که برای اون صد درصد آماده ام بلکه آمادگی روحی مواجهه با انواع و اقسام مشکلات بارداری و نگرانی از اتفاقات پیش بینی نشده ناگوار که این روزها تمام فکر و ذکرم رو به خودش مشغول کرده. از بیخوابیهای شبانه که احساس میکنم یکمی زوده و همین منو نگران میکنه که نکنه اینها نشانه های زایمان زودرس باشه، از آلودگی هوا که فعلا هر مشکلی گردن اونه تا فکرای مزخرف مثل دور از جون ... ناگهانی خودم یا عزیزانم و اینکه نتونم بالای سر فرزندانم باشم. هربار به این فکر میکنم که یه وصیت بنویسم و توش تمام کارهایی که در تر...
26 دی 1394

کمی با پسرم

این روزها دوست دارم فقط برای تو باشم. هر لحظه هر نفس ... حتی وقتی سرکارم دلتنگی عجیبی دارم که قبلا تجربه نکرده بودم. صدای خنده های شیرین و برق چشمانت حتی یک لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشه. هر روز یه لیست بلند بالا از کارهایی که میتونیم با هم انجام بدیم مینویسم برای کمی وقت بیشتر با هم، برای کمی تجربه شیرین لحظه های شاد و بی دغدغه کودکی . حتی وقتی بدخلقی و به قول خودت همش ناراحتی، وقتی تحمل یه لحظه صدای بلند من رو هم نداری و تا دل منو بدست نیاری آروم نمیگیری، حتی وقتی با بابا مثل دو تا بچه همسن و سال تو سر و کله هم میزنین و دعوا میکنین و لجبازی. و حتی وقتی فرصت انجام یکی از موارد اون لیست رو ندارم . این روزها حتی یادم میره گپ و گفت...
15 دی 1394

دنیا میلرزد ولی قلب انسانها چطور؟

نمیتونم بین درد و رنج و ترس دائمی مردم سوریه و لبنان و عراق و فلسطین و ... با درد و رنج و وحشت ناگهانی مردم پاریس فرقی قائل بشم...   نمیتونم بگم اونها چی میکشند و اینها چه کشیدند. نمیتونم حتی لحظه ای چشم انتظاری مادری نگران و کودکی وحشت زده رو در هیچ نقطه ای از دنیا با هر رنگ و نژاد و تفکری را تصور کنم. حتی وحشت اون کودک عراقی که دست آموخته داعشه و میتونه براحتی سر ببره. مگه خدا فرقی بین بندگانش گذاشته. مگه یه مادر که تمام فرزندانش در جنگ سوریه کشته شدند با مادری که فرزندش در دریا غرق شده یا تو آسمون منفجر شده یا زیر دست و پای هزارن نفر له شده یا مادری که تو خونه جلوی تلویزیون میشنوه که همون جایی که فرزندش رفته بوده کنسرت تیر ...
24 آبان 1394

...

کیان سه سال و سه ماه و 23 روز. نفس 40 ماهه من عاشقتم. خدایا شکرت بخاطر همه چیز دقیقا مثل 10 ماه پیش. خوشحالم اما با احساساتی کاملا متناقض. دنیا برای آدمها همیشه یه چیزی تو چنته داره که درست وقتی فکرشو نمیکنی اتفاق میافته. برای همه آرزو دارم اون اتفاقات دقیقا همون وقتی که باید سورپرایزشون کنه. با وجود تمام احساسات بهم ریخته خودم و دلخوریها از کسی که دوستش دارم و دلم میخواست همونقدر که به خودش اهمیت میده به احساسات من هم به عنوان یک زن اهمیت بده و دیگه تا حالا یاد گرفته باشه که چجوری باید با این احساساتی ترین مخلوقات خدا چجوری باید برخورد کنه ولی مثل همیشه زندگی رو دوست دارم و از اینکه میتونم هر صبح زیبایی های پیش روم رو ببینم و لذت ببرم خو...
6 مهر 1394

اول مهر

وقتی مجبوری یه بچه سه سال و  سه ماهه رو ببری مهد از روز اول مهر بدت میاد؛ ... وقتی اضطراب جدایی برای خودت بیشتر از بچه است از اول مهر متنفری؛ وقتی سیستم آموزشی رو نمی پسندی و قبول نداری و نسبت به هزینه ای که میپردازی اون خدماتی رو که میخوای دریافت نمیکنی از اول مهر گریزانی؛ وقتی حتی برای رفت و آمد فرزندت به مهد مشکل داری و باید از همه با کلی خواهش تمنا و عذرخواهی بخوای که دنبال فرزندت بیان و خودت هم باید بخاطر دیر سرکار رسیدن حساب پس بدی دیگه انگیزه ای برای شروع سال تحصیلی نداری و وقتی هزینه رفت و آمد با سرویس به اندازه حداقل یک چهارم کل هزینه مهد هزینه داره دلت نمیخواد اسمی از اول مهر بشنوی (هزینه کل تحصیل 18 ساله من انقدر ن...
4 مهر 1394

3-3-3

کیان سه سال و سه ماه و سه روزشه. یعنی عاشق این عددهام. عدد روزهای شیرین برای ما و خصوصا من. این 3-3-3 به اندازه یک تولد دوباره برای من جوانی، شادابی، انرژی مضاعف و عشق بینهایت بدنبال داشته. قلب من میتپه فقط برای شادی تو فقط برای خنده های تو و فقط برای آرامش تو عزیز دل. امروز برای ما یک روز مقدسه درست مثل لحظه اولی که در آغوش گرفتیمت و دنیا به چشم بر هم زدنی آنچنان پیش چشم ما درخشان شد که نورش تا همین حالا روشن کرده روح و جسم و دنیای ما رو. دنیای پاک و زیبات روشن تر از همیشه نازنین من.  
16 شهريور 1394