یه مامان شرمنده
مامان من دوست ندارم از دستم عصبانی باشی
مامان من داد زدنو دوست ندارم
مامان چرا اینجوری هستی؟
مامان دوست داری من همیشه بخندم؟
مامان اگه از دستم ناراحتی پس چرا بوسم میکنی؟
مامان من خیلی پسر خوبیم
مامان من دیگه بزرگ شدم
و حالت کیان وقتی که من بشدت بی اغصابم از دستش و اون عین خیالش نیست...
چرا انقدر من مامان وحشتناکی شدم که مکالمات ما بعضی روزها حول این چیزها میگذره و چرا من انقدر تحملم کم شده و چرا یادم میره گاهی که یه بچه سه سال و نه ماهه فقط میخواد از زندگی لذت ببره و هدفش اذیت کردن مامان و بابا تا سرحد جنون نیست و چرا این بچه دوست داشتنی و نازنین بعضی وقتها فقط یه کوچولو مامانشو درک نمیکنه. کاش بچه ها همونقدر که بچه ان در مواقع بحرانی خیلی بزرگ و فهمیده عمل میکردن...
الان از اون موقع هاییه که عذاب وجدان دارم ولی در عین حال ته تهش تقصیری ندارم یعنی دارم ولی فقط یه کوچولو
ای خدااا