يه مادر قوي
هربار كه كيان زمين ميخوره تو يه صدم ثانيه چشمامو ميبندم و يه صحنه اسلوموشن مياد جلو چشمم كه الان چه اتفاقاتي ممكنه براش افتاده باشه بعد چشمامو باز ميكنم و ميبينم صحيح و سالم زل زده تو چشماي من و منتظر ببينه من الان چه عكس العملي نشون ميدم. اگه بخندم و حواسشو پرت كنم بلند ميشه و انگار نه انگار كه چند ثانيه پيش دست و سر و پاي مبارك رو زده به جايي. اگرم هول بشم و يه چيزي بگم تو مايه هاي خدا م... و اينا، ديگه بيا و درستش كن. واقعا كه اين بچه ها با سلام و صلوات سرپان. ديروز كيان در حال بالا رفتن از پاتختي از پشت سر خورد زمين، لپش گرفت به دسته كشوي تخت و حسابي كبود شد و خون افتاد و فقط با نگاه و حرفهاي نگران من ناگهان افتاد به گريه و هق هق و البته يك دقيقه بعدش با چندتا دونه توپ و عروسك ببري كه عاشقشه آروم شد. اون موقع بود كه فهميدم كه علاوه بر اينكه دست مهربون خدا بيش از اون چه كه ما فكر ميكنيم بر سر ماست منم به عنوان يه مادر بايد قوي تر از اونچه كه فكر ميكنم باشم. يعني وقتي چشمامو بستم و همه اونچه كه نبايد رو تصور كردم، دوباره چشمامو باز كنم و لبخند بزنم با همه نگرانيهاي مادرانه لبخند بزنم با همه دردي كه بيشتر از فرزندم تو اون لحظه كشيدم لبخند بزنم تا نفس مامان دلش قرص بشه خيالش راحت بشه كه يه مامان داره مثل كوه محكم و البته توي دلش مثل شيشه شكننده. يعني مادر بودن اين قدرت رو به آدم ميده؟