كيانكيان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دل نوشته هاي يه مامان عاشق

سی ماهگی

نازنین دو ساله و نیمه من، این روزها دیدن لبخند شیرین و مهربانت، نگاه عمیقت،‌ دستان گرمت، شور و شوق بی حد کودکیت، آنچنان ما را مست و مبهوت خود کرده که گاهی آرزو میکنم هر لحظه اش در تار و پود وجودم نقش بندد و مرا جزئی از خودت کند. انگار که من توام. انگار که این منم کودکی شاد و بی دغدغه. عزیز مادر هر بار که لطافت روح و جسمت را با عمق جان درک میکنم خدا را هزاران بار نه، بینهایت بار شکر میگویم که چگونه مرا لایق داشتن چنین فرشته ای دانست و عشق بینهایت را نصیب من کرد. در تعریف سی ماهگی باید گفت که ما سرشاریم از عشق و همین ما را بس.                  &n...
18 آذر 1393

معجزه

کیان دو سال و پنج ماه و هفت روز . خدایا شکرت بخاطر خیلی چیزها. یکیش بخاطر نفس سی ماهه من و یکیش ..... خدایا فک کنم خودت هم نمیدونی که چقدر خوشحالم. التماس دعا
20 آبان 1393

یه مامان منتظر

مدتی است دلمون میخواد یه نی نی دیگه به جمعمون اضافه بشه و برای رسیدن اون روز بیصبرانه لحظه شماری میکنیم. این مطلب رو در جواب دوستی مینویسم که از دلیل قانع کننده ما برای فرزند دوم میپرسید. شاید مختصری به دلایلم توی مطلب "جان من آهسته بگشا دل در آن پیچیده ام" اشاره کردم اما امروز مطلبی خوندم در لینک زن که کاملا با نظر من همخوانی داره و خیلی مختصر به این مطلب اشاره کرده. من هم از فرصت استفاده میکنم لینکشو براتون میزارم و فکر میکنم خصوصا پاراگراف آخرش یکی از دلایل ما برای همچین تصمیمیه. ضمن اینکه من انقدر عاشق بچه ام (البته تا قبل از کیان اصلا بلد نبودم با بچه ها ارتباط بگیرم) که حاضرم همه وقت و انرژیم رو براشون بذارم حتی اگر روزی مج...
12 مرداد 1393

و بالاخره...

اولین بار که صورت ماه گل پسرمو دیدم و در آغوشش گرفتم تا بهش شیر بدم رو هیچ وقت یادم نمیره. با اون لبهای کوچولو که تو لپای سفیدش گم شده بود آروم آروم و با آرامشی وصف نشدنی شروع کرد به شیر خوردن. باورم نمیشد که اصلا روزی از پس این کار بر بیام. از طرفی هم خیلی سخت بود به این خاطر که فقط چند تا مک کوچولو که میزد خسته میشد و خوابش میبرد و چند نفر بسیج میشدن تا من بهش شیر بدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و مجبور بودم تنهایی از پس اینکار بربیام شبها شاید دقیقه ای چشم روی هم نمیزاشتم تا هی تیکه تیکه بهش شیر بدم و مطمئن بشم که سیر شده. گاهی وقتها مدت زمان شیر خوردنش به شمارش انگشتهای دست هم نمیرسید. اگه ده شماره میشد یازده به خودم تبریک میگفتم. شنیده ...
9 ارديبهشت 1393

در ادامه مطلب يه مادر قوي

در عجبم كه يه آدم سوسول لوس ماماني پاستوريزه كه سالها به اين سبك بزرگ شده و زندگي كرده وقتي  تغيير وضعيت ميده و ميشه يه مامان چجوري ميتونه در يك چشم بهم زدن بشه يه آدم قوي و صبور و عاقل و باشعور. خودمو نميگما همه مادرايي كه از نزديك ديدم همينطورن. حالا نميگم همه سوسول و نازپرورده بودن ولي مطمئنم حتي يك ذره هم به ذهنشون خطور نميكرده كه يه روزي همچين آدماي متفاوتي بشن. شبيه اين مطلبو قبلا هم نوشته بودم ولي اين روزها بيشتر از اين اتفاقا كنارم افتاده و ميبينم كه چقدر مادر بودن يه قدرت مضاعف به آدم ميده. در كنار حس لطيف و الهي مادر بودن از اينكه مثله ملوان زبل كه با خوردن اسفناج قوي ميشد ميتونم با ياداوري اينكه يه مادرم قدرتي ماوراي ذهنم...
9 آذر 1392

احساسات متناقض

مهموني پنجشنبه شبم برگزار شد. خيلي خوب بود و خيلي خوش گذشت. واقعا احساس راحتي داشتم و اون استرسي كه تو مهموني با بزرگترها و فكك و فاميل داري اصلا نداشتم. كيان هم فوق العاده بود. جز يكي دوبار كه بچه ها به اسباب بازيهايي كه روشون تعصب داشت دست زدن و كيان به گريه افتاد ديگه بقيش به حال خودش بود. اما صبحش گذاشته بودمش خونه مامانيناي بابا بهمن تا بتونم كارها رو بموقع تموم كنم. تا ظهر كه بشدت مشغول بودم فرصت نكردم به نبودنش فكر كنم اما وقتي براي ناهار خوردن چند دقيقه اي نشستم تا استراحتي هم كرده باشم تازه جاي خاليشو حس كردم. بجاي اينكه خوشحال باشم كه يك وعده رو بدون اينكه بخوام غذا رو نجويده ببلعم و خورده و نخورده دنبال كيان از اين اتاق به اون اتا...
20 مهر 1392

يه بوس كوچولو

كيان از ديروز ياد گرفته صورت منو با اون دستاي مهربون كوچولوش ميگيره و يه بوس كوچولو به لپ مامانش ميكنه. واي كه اون لحظه چقدر اين حس دلنشين و لذت بخشه كه نفسش رو روي صورتت حس كني و بدوني كه واقعا با تمام حسش خودشو بهت ميچسبونه. وقتي ذوق و شوق و خنده هاي من رو ديد ديگه بيخيال نميشد بارها و بارها اين كار رو تكرار ميكرد و بعد با غش غش خنده خودشو روي تخت مينداخت مثل كاري كه من ميكردم. لذت بخش تر از اون وقتي بود كه وقتي بهش ميگفتم باباجون مامانجون خاله يا حتي بابا رو بوس كن باز ميگفت ماماني و منو بوس ميكرد. يه احساس غرور و شعف فوق العاده. البته قبل از من همه عروسكاشو بوس ميكرد اما از ديروز تا حالا انگار مامانشو هم قد عروسكاش دوست داره ...
14 مهر 1392

يه مادر قوي

هربار كه كيان زمين ميخوره تو يه صدم ثانيه چشمامو ميبندم و يه صحنه اسلوموشن مياد جلو چشمم كه الان چه اتفاقاتي ممكنه براش افتاده باشه بعد چشمامو باز ميكنم و ميبينم صحيح و سالم زل زده تو چشماي من و منتظر ببينه من الان چه عكس العملي نشون ميدم. اگه بخندم و حواسشو پرت كنم بلند ميشه و انگار نه انگار كه چند ثانيه پيش دست و سر و پاي مبارك رو زده به جايي. اگرم هول بشم و يه چيزي بگم تو مايه هاي خدا م... و اينا، ديگه بيا و درستش كن. واقعا كه اين بچه ها با سلام و صلوات سرپان. ديروز كيان  در حال بالا رفتن از پاتختي از پشت سر خورد زمين،‌ لپش گرفت به دسته كشوي تخت و حسابي كبود شد و خون افتاد و فقط با نگاه و حرفهاي نگران من ناگهان افتاد به گريه و ه...
6 مهر 1392