و بالاخره...
اولین بار که صورت ماه گل پسرمو دیدم و در آغوشش گرفتم تا بهش شیر بدم رو هیچ وقت یادم نمیره. با اون لبهای کوچولو که تو لپای سفیدش گم شده بود آروم آروم و با آرامشی وصف نشدنی شروع کرد به شیر خوردن. باورم نمیشد که اصلا روزی از پس این کار بر بیام. از طرفی هم خیلی سخت بود به این خاطر که فقط چند تا مک کوچولو که میزد خسته میشد و خوابش میبرد و چند نفر بسیج میشدن تا من بهش شیر بدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و مجبور بودم تنهایی از پس اینکار بربیام شبها شاید دقیقه ای چشم روی هم نمیزاشتم تا هی تیکه تیکه بهش شیر بدم و مطمئن بشم که سیر شده. گاهی وقتها مدت زمان شیر خوردنش به شمارش انگشتهای دست هم نمیرسید. اگه ده شماره میشد یازده به خودم تبریک میگفتم. شنیده بودم بعضی بچه ها یک ربع تا نیمساعت شیر میخورن بعش هم تخت میخوابن تا دوباره گرسنه بشن. همه میگفتن تو چه حوصله ای داری عده ای گفتن خوب بهش شیر خشک بده شیرت کمه. بعضی میگفتن اصلا این یک ذره که شیر نیست. و فقط خودم و خودم سنگینی این حرفها رو برای یه مادر درک میکردم. اما تحمل میکردم و با تمام وجودم میخواستم از همین یک ذره شیره جانم سیرابش کنم. هرچند الان که عکسای چند ماهگیهای کیان رو میبینم میفهمم که شیری که خورده براش بس بوده یا نه و اونقدرها هم که همه میگفتن و بعضی وقتها به چشم خودم میومد لاغر نبوده.
داره کم کم دو سال میشه که صبوری کردم و از لحظه لحظه این دوران لذت بردم. هیچ لذتی بالاتر از دیدن چشمان معصوم و آروم فرزندت موقع شیر خوردن در آغوشت نیست. حالا داره این راه به پایان میرسه. برای من خیلی راحت تر از پایانی که برای خیلی ها رقم خورده. خوندم و شنیدم که چقدر بعضیها عذاب کشیدن تا این وابستگی شیرین رو تموم کنن. چقدر درد کشیدن و چندین شب که از عذاب روحی و گریه های بی وقفه بچه هاشون خواب نرفتن. اما میشه گفت کیان خودش خودشو از شیر گرفته. شاید اینجور شیر خوردن کیان اسباب نگرانی و ناراحتی من تا حالا بوده ولی دستکم این پروسه تدریجی رو کیان خودش تنهایی طی کرده. اولش دیگه صبحها شیر نخورد. بعد دیگه ظهرها نخورد الانم مدتی هست که اصلا یادش رفته شبها هم شیر میخورده. هنوز بعضی شبها خودم بهش میدم اما دیگه کم کم به دو سالگی نزدیک میشیم و این روزهای شیرین و سخت هم تموم میشه میره. دلم تنگ میشه برای اون لذتها و حتی سختیها. شاید سختیهای دیگه ای هم توی راه باشه اما مثل بقیه الزامات مادر بودن باید قوی بود و چشمها رو بست و باید یه مامان به ظاهر عاقل و کامل بود.
پ.ن: میخواستم یه پست خوب بذارم یه پستی که توش امید هست شادی هست و عشق هست. توش عشق بود اما نوشتن راجع به این موضوع عمرا یه پست شاد و پر امید باشه. همینقدر که این صفحه یه کاغذ نیست که رد اشکهام روش باقی بمونه جای شکرش باقیه.