دكوراسيون منزل
فردا شب مهمون دارم. يه مهموني خودموني دوستانه. يك هفته است در حال مرتب كردن بازار شام ايجاد شده در منزل هستم. انقدر همه چي رو هم تلنبار شده بود كه نميدونستم از كجا شروع كنم. يكي دو روزي بود كه ديگه خونه يه سر و ساموني گرفته بود و حتي آمادگي داشتم مهمون سرزده هم بياد خونمون. ديشب بابا بهمن شيفت شب بود و من و كيان تنها در خانه. بر خلاف اغلب اوقات كه بابا بهمن مواظب كيانه تا من كارها رو انجام بدم ديشب بايد خودم اين وظيفه بر عهده ميگرفتم. از سر كار كه اومدم و با كيان رسيديم خونه اول شام كيان رو آماده كردم، باهاش كلي بازي كردم و شامشو كه خورد گفتم خوب ديگه ميذارش به حال خودش و ميرم تو آشپزخونه دنبال كارها. براش سي دي بيبي انيشتن هم گذاشتم كه هرچند وقت يبار يه نگاهي بش بندازه و سرش گرم شه. متاسفانه آشپزخونه اپن هم نداريم كه حداقل موقع كار بتونم چكش كنم. همين قدر به اين بسنده كردم كه هر چند وقت يبار صداش بزنم يوقت خرابكاري نكنه. تا اينكه كيان خان تصميم گرفت بياد تو آشپزخونه و در كنار ماماني باشه. اول كه در كابينتها رو باز كرد و در يك چشم زدن كلي ماهيتابه و قابلمه ريخت بيرون بعد يكي يكي قابلمه ها رو برد گذاشت رو سر روغن ها. سبدها رو در اورد و يكي يكبار از هر كدوم سواري گرفت. يكم با دكمه هاي گاز بازي كرد و بعد هم رفت سراغ سبد سيب زميني پيازها. انقدر مشغول بودم كه ديدم اگه بخوام بش بگم نكن و ازش بگيرم تازه ميخواد بهانه بگيره و بياد بغل من. پيازها هم در يك لحظه پخش زمين شد و ته مونده پوست پياز و آشغالهاش كف زمين تكونده شد و در آخر توي اين آشوب يه شناي قورباغه هم رفت و همينطور كه داشت رد يه پياز رو زير يخچال ميگرفت بقيه پوست پيازها رو پخش همه جا كرد. در آخر هم پيازها رو جمع كرد و تو ماشين لباسشويي جا داد. هر وقت ديگه اي بود ديگه صبرم سر ميومد و يه اقدام جدي ميكردم اما ميدونستم كه اين آشپزخونه بهرحال بايد از اول ساماندهي بشه. پس فقط دست و پاشو شستم و اومدم بيرون كه هر وقت خوابيد بيام سراغش. اما خوب صحنه هاي بهتري هم در انتظارم بود. يه بسته لازانيا پخش هال بود و معلوم بود كه آقا روش رژه رفته چون همش خورد خاكشير شده بود. توي اتاقش هم كه با كل اسباب بازيهاش فرش شده بود. جاي دستش روي تمام شيشه ها مونده بود و بسته پوشكاش توي دستشويي خالي شده بود. ياد حرف بابا بهمن افتادم كه ميگفت چرا خودتو خسته ميكني الان جمع كردن خونه فايده نداره بذار دم آخر. حالا دم آخر چجوري بايد اين همه كار رو انجام داد نميدونم. و باز ياد نظر يك دوست تو وبلاگ همكارم افتادم كه ميگفت بچه ها طراح دكوراسيونهايي هستن كه دومي نداره.
ديگه بايد به اين وضع عادت كنم. زندگي يه مامان شاغل و گاهي تنها.