روزها ميگذرد
خيلي وقته ننوشتم نه اينكه هيچ اتفاق جديدي نيافتاده فقط تغييرات عزيز دلم انقدر زياده كه با سرعت نوشتن من يكي نيست. اين بچه ها به آدم مهلت نميدن با يك كلمه يا يك شيرين كاري جديدشون عادت كنيم بعد دوباره شگفت زده ات كنن. يه مدت بود داشتم تلاش ميكردم اسم و فاميل پسرم رو بهش ياد بدم. نه بخاطر اينكه از قافله رشد بچه هاي اين سن عقب نمونه بيشتر به خاطر مواقع ضروري و صد البته شناخت هرچه بيشتر خودش. هر وقت بهش ميگفتم مثلا اين مال كيه ميگفت من و اما در كمال ناباوري هفته پيش تا عكسشو ديد و ازش پرسيدم اين كيه با تلفظ خاص خودش گفت كيان ما هم عين برق گرفته ها بهم نگاه كرديم و گفتيم واقعا گفت كيان؟!!! اين كيان گفتنش اندازه وقتي كه اولين مامان باباش رو گفت برام دلنشين بود. بيشتر از همه به اين باور خودم مطمئن شدم كه اين وروجكها هرچي رو ميبينن و ميشنون تو ذهنشون ضبط و ثبت ميكنن و فقط وقتي خودشون صلاح بدونن ازش استفاده ميكنن. كاش انقدر براي بزرگ شدن بچه ها عجله نداشته باشيم و از اين روزهاي ارزشمند كه به سرعت ميگذرن لذت ببريم.
يه سري عكس از يكي دو ماه گذشته ميزارم تا سر فرصت عكساي خوشكل جديد ازت بگيرم:
ژست كتاب خوندن (دقت كنين كه آقا پاشونو به كجا تكيه دادن)
مكان مورد علاقه كيان
مكان مورد علاقه با ژست مورد علاقه
كيان ياد قديما كرده
نقاش كوچولو (تلاش براي كشيدن روي ديوار نه كاغذ)
بخش مورد علاقه من (مامان كيان) موقع غذا خوردن
اينم از سرگرميهاي مورد علاقه كيان خان