جان من آهسته بگشا دل در آن پیچیده اند
سال اول که نامزد کردیم من دانشجو بودم یه شهر دیگه. نامزد کردیم و چه حرف و حدیثها که پشت سرمون نبود. اما تو تنها کسی بودی که روز خواستگاری فقط و فقط با هم خندیدیم. به سوالهای ساده و از دل براومده تو که روی یه تیکه کاغذ نوشته بودی و از بس تاخورده بود و تاش باز شده بود دیگه رنگ به روش نبود.حتما چند بار از روش خوندی که حفظ بشی اما اونروز بازم یادت رفته بود و مجبور شدی دوباره از گوشه جیبت بکشیش بیرون. انقدر بیخیال و شاد بودیم که هرچه گفتیم فقط صحبت عشق و وفاداری و محبت و احترام و پایبندی به قول و قرارها بود. بعد از اون روز جواب دادن به خانواده شما انقدر برام محرز بود که وقتی فرداش -با اون سر شکسته و ماجرای خنده دار پشت سرش- برای ادامه حرفها اومدی خونمون پیش خودم فکر کردم مگه جواب من بله نبود مگه حرف دیگه ای مونده که نزدیم.... جواب آزمایشها رو گرفتیم و چند ماه بعدش نامزد کردیم. راهمون از هم دور بود. من دانشجو بودم و تو سرباز. انقدر هر دو کم حرف بودیم که تلفنهامون هم گاهی فقط سلام واحوالپرسی و اعلام وضعیت هوا بود. انقدر من سرگرم درس بودم و تو جویای کار و انقدر من مطمئن بودم به این انتخاب بقول بعضی دوستام عاقلانه نه عاشقانه که حتی لزومی نمیدیدم در مورد نقشه های آینده زندگیمون حرف بزنیم. ما نیاز نداشتیم حرف بزنیم با یه نگاه حرف همو میخوندیم.سرباز بودی کار نداشتی اما بهت اطمینان داشتم میدونستم با شخصیت و همت و پشتکار تو آینده درخشانی پیش روته هرچند دور باشه و بظاهر دست نایافتنی. میدونستم باهم میتونیم یه دنیای تازه بسازیم. درسم تموم شد و تو کار پیدا کردی و ما ازدواج کردیم. هرچند آماده بودم که با یک اشاره روزهای باهم بودنمون رو هر لحظه باهم شروع کنیم اما حرفها شنیدم که بخاطر تو ما صبر کردیم و این همه نامزدی ما طولانی شد و .... بماند. سه سال نامزد بودیم. محرم نبودیم. برای خودمان مهم نبود چون دلهامون باهم بود. سختی کشیدیم دوری کشیدیم حرف کشیدیم اما بزرگ شدیم قوی شدیم و اماده شدیم برای شروع...
ازدواج کردیم تو یک روز گرم تابستونی. بهترین روز زندگیم تا اون لحظه. عشقی که تو عمق نگاه دوست داشتنی و مهربونت موج میزد همراه هر لحظه ام توی اون روز بود. خوش گذشت بیش تر از هر عروسی که تا حالا رفته بودم. شاید عجیب باشه اما هنوز هم عروسی به این خوبی نرفتم. و زندگی ما شروع شد. با زیباترین عاشقانه ها که شب اول روزهای زندگیمون توی گوشم زمزمه کردی. شروع کردیم شادیها غمها فراز و نشیبها و هزار و یک اتفاق روزمره دیگه رو. یکسال نگذشته ارشد قبول شدم و دوباره باید میرفتم و تنها حامی من برای ادامه راه خود خودت بودی. حتی وقتی میخواستم واسه دکتری بخونم با همه حرف و حدیثهای اطرافیان و حتی نزدیکترین دوستان راجع به تنها گذاشتن تو بازم فقط و فقط خودت بودی که گفتی برو تا تهش باهات هستم. و بودی. هر چند تنها نبودی دور و برت رو همه گرفته بودن تا سختیهای این دوران کمتر به چشمت بیاد و من هم به یمن دوستانی خوب این دوران رو گذروندم. سال هشتاد و هشت و هزار و یک اتفاق و البته شروع دوباره برای ما. من اینجام. ما باهمیم مثل همیشه. توی شادیها توی سختیها. گاهی سختیها انقدر عرصه رو بهمون تنگ میکرد که بهم غر بزنیم با هم سرسنگین بشیم با هم حرف نزنیم. اما ته تهش این بود که با هم هستیم و با هم میمونیم. با یک دنیا عشق و دوست داشتن. خیلی وقتها به نوعی بار سختیها رو تنهایی به دوش کشیدم اما بار اصلی رو دوش خودت بود. خودت میدونی چجوری و چرا. این چیزیه که تا ابد تغییر نمیکنه. و البته انکار نمیکنم که کمکهای بی دریغ خانواده هامون تو سخت ترین لحظه ها همراهمون بود. سال 89 شد. هفت سال گذشته. یه حسی هست. یه چیزی اون ته ته ها. یه حس دلنشین اما ترسناک. ترس از خیلی چیزها. هفت سال گذشته اما بنظر خودمون انگار هنوز شروع نکردیم. انگار هنوز راهها مونده که باهم نرفتیم. انگار هنوز یه دنیایی هست و منتظر ما بسازیمش. اما اون حس خاص از اون ته ته ها خودشو کشید بالا. دائم گوشه ذهنمون رو قلقلک میداد. حالا که با هم عرش رو هم طی کردیم چرا این عشقو گسترش ندیم. چرا روزهامونو پر از صدای جدید و تازه نفس خنده ها و گریه های یکی دیگه نکنیم. یکی دیگه یا دو تا یا هر چندتای دیگه. انگار عشق ما میتونه یه دنیا رو سیراب کنه. با آغوش باز آماده ایم. فرشته های نگهبان ما توی این هفت سال منتظرن یه فرشته کوچولو رو به جمع ما اضافه کنن. فرشته کوچولوی ما هم خیلی عجله داره. میدونه دنیا جای بدیه. میدونی سختیهایی جلوی راهشه. اما میدونه خیلیها دوستش دارن. میدونه براش از جون مایه میزاریم. میدونه هرچی هم سخت باشه ما نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره. این حس خاص دیگه تحمل نداره با یکم عجله اومد. اما نمیدونم چرا وسط راه خسته شد. یهو دلش واسه بقیه فرشته ها تنگ شد. پیش خودش گفت مامان و بابا هنوز راهها دارن باهم برن. شاید میدونست ما هنوز آماده آماده نیستیم. وسط راه برگشت. حتی نذاشت دو روز اون حس رو لمس کنم. اما یه ردی جا گذاشت توی دلم. همیشه همونجا میمونه. میدونم الان جاش امنه پس دلم به یاد خدا قرص میمونه. نذاشتم زیاد کسی بفهمه. میخوام ردش فقط تو دل خودم باشم.
گفتیم بریم مسافرت. میریم سفر فارغ البال و بیخیال از سرنوشت نامعلوم فردا. میریم که از همین حالا هم استفاده کنیم. امروز رو دریابیم. یکم نفس بکشیم. رفتیم و برگشتیم. و انگار فرشته کوچولوها هم میدونن ما دیگه طاقت نداریم. یکیشون از اون بالا دستمونو گرفت و کشید بالا. یه روز خنک پاییزی رفتیم به آسمونها و هدیه اسمونیمون رو با خودمون آوردیم پایین. یواش یواش با ترس و لرز ولی با اطمینان از اینکه هرچی هم بشه قدر این هدیه رو میدونیم. دو ماه و نیم صبر کردیم تا مطمئن شیم فرشته کوچولومون پاش اینجا قرصه. ما رو قابل میدونه و میخواد با ما بمونه. صدای محکم و منظم قلبش رو که شنیدم دل منم قرص شد. آی دنیا بدونید من خوشبخت ترین زن دنیام. تو این روز تو این ساعت و تو این لحظه. آی دنیا بدونین من یه فرشته کوچولو همراهم دارم که نفسهاش خون تو رگهامو با سرعت نور به تک تک سلولهای بدنم پمپ میکنه.به همون سرعت همه خبردار شدن و آرزوی خیر و بسلامتی گذروندن این دوران رو کردن.به یمن تک تک آرزوهای خالصانه اطرافیان و به لطف خدای مهربان میوه بهشتی باغ زندگی ما قدم به دنیای ما گذاشت. با صورتی به گردی ماه و به روشنی مهتاب. به زندگیمون نور پاشید و عشق. لحظه ای خاص با یه حس خاصتر و تکرار نشدنی. حتی اکر ذره ای به لطف و حضور یکتا آفریننده زیباییها شک داشته باشی با دیدن روی ماه فرزندت سر تعظیم فرود میاری در مقابل عظمت و کرم و رحمانیتش. کیان عزیزم میخواستیم تو را سیراب کنیم از نهایت عشقمان اما تو سیراب کردی ما را از پاکی و سادگیت. آنقدر زیبا و آرام و بی آلایش رنگ پاشیدی به روزهای سبز زندگیمان که از گاهی میترسم این همه رنگ از آندست خوابهای رنگی کودکی باشد و ما هر آن بیدار شویم. نخواستم به فلسفه وجود و زندگی و دنیا و بی رنگی و بی رحمی دنیا فکر کنم تا حتی ذره ای از رنگارنگی دنیایمان بپرد. بگذار دنیا بد و بیرحم باشد. ما یکی از هزاران زمینی عالم نور و عشق میدهیم به اطرافمان.آنقدر ساده میمانیم و بیریا که دنیا از رو برود. ساده شود همچون صداقت و زیبایی دل بچه ها. یادم نیست آخرین بار کی ترسیدم،و پایم لرزید از گرفتن سخت ترین تصمیمات هر بار خودم را انداختم وسط ماجرا.میدانم کسی هست، کسانی هستند همراهم و مهمتر از همه خدا هست. اگر ذره ای شک کنم نور میرود رنگها میپرد و دلها سیاه میشود. من یک مادرم تو یک پدری و کیان نازنینم تو یک فرشته ای. پس داریم آن قدرت افسانه ای برای نبرد با دیو سیاهیها. میگذاریم زندگی رقم بزند هرآنچه میخواهد. این ماییم که رقم میزنیم زندگی را به کام. ای زندگی دوستت داریم و ایمان داریم به رنگ به امید و به عشق. پس بنام عشق به نام نور و بنام خالق عشق و نور