جان من آهسته بگشا دل در آن پیچیده اند
سال اول که نامزد کردیم من دانشجو بودم یه شهر دیگه. نامزد کردیم و چه حرف و حدیثها که پشت سرمون نبود. اما تو تنها کسی بودی که روز خواستگاری فقط و فقط با هم خندیدیم. به سوالهای ساده و از دل براومده تو که روی یه تیکه کاغذ نوشته بودی و از بس تاخورده بود و تاش باز شده بود دیگه رنگ به روش نبود.حتما چند بار از روش خوندی که حفظ بشی اما اونروز بازم یادت رفته بود و مجبور شدی دوباره از گوشه جیبت بکشیش بیرون. انقدر بیخیال و شاد بودیم که هرچه گفتیم فقط صحبت عشق و وفاداری و محبت و احترام و پایبندی به قول و قرارها بود. بعد از اون روز جواب دادن به خانواده شما انقدر برام محرز بود که وقتی فرداش -با اون سر شکسته و ماجرای خنده دار پشت سرش- برای ادامه حرفها...