میخواهم بنویسم
نمیدونم چرا زن بودن یوقتا خیلی کار سختیه...
... یوقتایی هست که فک میکنی زن یا مرد بودن هم شاید باید یه چیزی میبود که میشد خودت انتخاب کنی. دوست نداشتم و ندارم هیچ وقت جای یک مرد باشم. ظرافت و عشق بینهایتی که درون یک زن هست فقط و فقط مختص این جنس لطیفه و بس. ولی گاهی سنگینی بارش آدم رو داغون میکنه. در عین لطافت شکننده ای و این سخته. گاهی باید فکر همه باشی، دلت برای همه بدرد بیاد، بجای همه تصمیمای مهم بگیری حتی اگه مسئول این تصمیم گیری نباشی و باید به همه پاسخگو باشی. حتی باید مثل یه مرد باشی تو خیلی چیزها. اصلا از وقتی نقش خانمها در دنیا در جامعه در... و حتی تو ذهن خودمون عوض شد همه معادلات بهم خورد. دیگه کفه های ترازو مساوی نیست. یه طرف سنگین تره و تو زیر اون کفه سنگینه گاهی له میشی. خودم رو مقایسه میکنم با خیلی ها. زندگی دارم زیبا، آرام بیشتر اوقات بی دغدغه و فقط گاهی فراز و فرودها و روزمرگیهایی که اگه اون هم نباشه که دیگه اسمش زندگی نیست. خدا رو هزاران بار شکر. ولی یجای کار میلنگه. پس چرا همیشه خوشحال نیستم چرا همیشه یه دردی تو سینه داری که حتی نمیدونی مال چیه. ریشه این نقطه کور را شاید بشه پیدا کرد. انباشتگی همه اون چیزی که خواستی فقط مال خودت باشه و چیزی که نمیخوای دنیای یکی دیگه رو هم خراب کنه اون سوزش رو ایجاد میکنه. نمیدونم چرا خدا قدرت تحمل هرچیزی رو در زنها قرار داده نمیدونه ممکنه یجا کم بیاری جایی که یکم حالت خرابه و یکدفعه از هم میپاشی. زن بودن برای من شیرین ترین قسمت زندگی و گاهی دردناکترینشه.
پ.ن: الان اوضاع جوی خرابه واسه همین افکارم بهم ریخته است. میدونم فردا یا حتی یک لحظه بعدم متفاوت خواهد بود اما دلم خواست راحت باشم و بنویسم. تنها کاری که از دستم برمیاد.
الهی پیش چشم تمام زنان عالم دنیا رنگی تر و شادتر از همیشه