كيانكيان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

دل نوشته هاي يه مامان عاشق

برف

وقتي در دوره بازگشت 12-10 ساله تو اصفهان برف مياد همين ميشه كه ما برف نديدگان ذوق زده سرمون رو از پنجره ها بيرون بياريم و اين يك ذره پوره هاي برف رو لمس كنيم و مثل بچه ها لذت ببريم. عاشق آرامشي هستم كه تو بارش اين دونه هاي پنبه ايه. دلم ميخواد سرمو بالا ببرم،‌چشمهامو ببندم و اين آرامش رو با تمام ذرات وجودم لمس كنم. تو اين روزهاي سرد و بيروح زمستوني انگار جون تازه اي گرفتيم. كاش برف بشينه و بتونم تجربه تازه اي براي كيان درست كنم يعني اونقدر ميشه كه بتونيم آدم برفي درست كنيم. خدايا شكرت كه توي اين روزگار بي اميد و رخوت زده باز هم برامون دونه هاي اميد ميفرستي. اولش اينجوري شروع شد بعدش اينجوري شد چهارباغ اينجوري بود بعدش...
17 دی 1392

هيجده ماهگي

36 ساعت تب، يك روز لنگ لنگان راه رفتن، يكمي غرغر و البته در كل اخلاق خوب و شيطوني در حد معمول و فقط كم خوابي مامان شد سهم ما از واكسن هيجده ماهگي. خدا رو شكر برخلاف شنيده ها شربت استامينافن هر 4 ساعت يكبار براي كيان اثر داشت و نه خيلي تبش بالا رفت و نه از اون بي حالي ناشي از تب خبري بود. درد پاش هم با بازي و راه رفتن و شيطوني از يادش ميرفت. بعد از يك هفته هم يه كوچولو تب كرد و پاهاش دونه ريخت كه اونم فقط يكم خارش داشت و زود خوب شد. از اين واكسن و ماجراهاش كه بگذريم ميرسيم به كيان خان يك سال و نيمه كه دور خونه راه ميره و حرف ميزنه حرف ميزنه حرف ميزنه حالا اين كه چي ميگه مهم نيست مهم اينه كه هر نو ع صدا و كلمه اي كه براش جالبه ميگه. با خودش ...
22 آذر 1392

در ادامه مطلب يه مادر قوي

در عجبم كه يه آدم سوسول لوس ماماني پاستوريزه كه سالها به اين سبك بزرگ شده و زندگي كرده وقتي  تغيير وضعيت ميده و ميشه يه مامان چجوري ميتونه در يك چشم بهم زدن بشه يه آدم قوي و صبور و عاقل و باشعور. خودمو نميگما همه مادرايي كه از نزديك ديدم همينطورن. حالا نميگم همه سوسول و نازپرورده بودن ولي مطمئنم حتي يك ذره هم به ذهنشون خطور نميكرده كه يه روزي همچين آدماي متفاوتي بشن. شبيه اين مطلبو قبلا هم نوشته بودم ولي اين روزها بيشتر از اين اتفاقا كنارم افتاده و ميبينم كه چقدر مادر بودن يه قدرت مضاعف به آدم ميده. در كنار حس لطيف و الهي مادر بودن از اينكه مثله ملوان زبل كه با خوردن اسفناج قوي ميشد ميتونم با ياداوري اينكه يه مادرم قدرتي ماوراي ذهنم...
9 آذر 1392

باغبون کوچولو

کیان خان ما از کوچکترین فرصتی برای رفتن توی حیاط استفاده میکنه و البته بیشتر برای آب بازی انقدر عاشق حیاطه. اما اینبار که بابا بهمن در حال رسیدگی به باغچه بود باغبون کوچولوی ما هم دست بکار شد: اینجا حیاط خونه ماست   بابایی اینارو بده من ببرم بیرون خاکهارو جمع کنم حالا خالیش کنم اون برگهارو هم بده من اینم از این حالا نوبت نارنجهاست بابا بازم برو جلوتر بله این هم از یک روز پر تلاش برای کیان خان ما   ...
1 آذر 1392

كيان 17 ماهه

پسر عزيزم از هر لحظه بودن با تو لذت ميبرم. خصوصا اين روزها كه همش در حال حرف زدن و ارتباط برقرار كردني. دائم با مامان گفتن من رو متوجه خودت ميكني و اگه نگاهت نكنم انقدر مامان مامان ميكني كه از رو برم. امروز از كنار يه مسجد رد ميشديم گفتي مامان بالا توپ انقدر خنديدم كه نگو بچم همه چيزو شكل توپ ميبينه حتي گنبد مسجد. از كنار هر ماشيني رد بشيم ميگي مامان آم آنوم يا آآ يعني تو ماشين يه خانوم يا يه آقا هست. چند روز پيش هم كه داشتي حسابي تو آشپزخونه خرابكاري ميكردي بهت گفتم كيان يه دستمال بردار تلويزيون رو تميز كن و بامزه بود كه دستمال برداشتي،‌ كشيدي به تلويزيون و بعد هم دستمالش رو انداختي تو سطل . خوبه ديگه بچه بزرگ ميكني كه تو كار خونه بهت...
15 آبان 1392

كيان از تابستان تا پاييز

خيلي وقته ميخوام ازت چندتا عكس خوشكل بگيرم و چاپ كنم اما خوب هم ترتيب دوربينو دادي هم ماشالله يك دقيقه آروم نميگيري تا بشه ازت عكس گرفت. فعلا به همين بسنده ميكنم كه چند تا از عكس از كارهاي بامزه تو رو اينجا بذارم عزيزم. عكسها در ادامه مطالب اولين تجربه نقاشي كيان اينم از شاهكار خلق شده وقتي ميخواي از ديوار راست بالا بري موارد استفاده كليد: يه روز آفتابي پاييزي تو حياط اولين نارنج باغچمون در دستان كيان. اگه دقت كنين پرتقالها رو هم اون پشت ميبينين. ...
6 آبان 1392

روزمرگي

شب عيده و من دوست داشتم سه تايي كنار هم باشيم. اما خوب بابا بهمن شيفت عصره و دير مياد. من و كيان شايد بريم يجايي كه جشنه. شايد. ولي كلا حسش نيست. از اينكه بعضي وقتا كلا حسش نيست از خودم بدم مياد. از اينكه  كيان رو تو خونه نگه دارم و حتي وقتي داره بازي ميكنه همراهيش نكنم و فقط نگاش كنم هم از خودم بدم مياد. نميدونم اين حس طبيعيه يا از تنبليه. ميدونم كه حيفه فرصتها رو از دست بدم اما همش احتياج به يكي دارم من رو هل بده جلو. اين ماشين روزگار يه مدت واسه ما پنچر شده انگار. پسر نازنينم اميدوارم بعدها فقط روزهاي خوش و شاد و پر هيجان يادت بياد و اين روزهاي رخوت و بي حوصلگي مامان يادت نمونه. حالا كه يكم غر زدم از كارهاي جديدت بگم. تازگيها دوست...
2 آبان 1392

احساسات متناقض

مهموني پنجشنبه شبم برگزار شد. خيلي خوب بود و خيلي خوش گذشت. واقعا احساس راحتي داشتم و اون استرسي كه تو مهموني با بزرگترها و فكك و فاميل داري اصلا نداشتم. كيان هم فوق العاده بود. جز يكي دوبار كه بچه ها به اسباب بازيهايي كه روشون تعصب داشت دست زدن و كيان به گريه افتاد ديگه بقيش به حال خودش بود. اما صبحش گذاشته بودمش خونه مامانيناي بابا بهمن تا بتونم كارها رو بموقع تموم كنم. تا ظهر كه بشدت مشغول بودم فرصت نكردم به نبودنش فكر كنم اما وقتي براي ناهار خوردن چند دقيقه اي نشستم تا استراحتي هم كرده باشم تازه جاي خاليشو حس كردم. بجاي اينكه خوشحال باشم كه يك وعده رو بدون اينكه بخوام غذا رو نجويده ببلعم و خورده و نخورده دنبال كيان از اين اتاق به اون اتا...
20 مهر 1392