كيانكيان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دل نوشته هاي يه مامان عاشق

یه مامان منتظر

مدتی است دلمون میخواد یه نی نی دیگه به جمعمون اضافه بشه و برای رسیدن اون روز بیصبرانه لحظه شماری میکنیم. این مطلب رو در جواب دوستی مینویسم که از دلیل قانع کننده ما برای فرزند دوم میپرسید. شاید مختصری به دلایلم توی مطلب "جان من آهسته بگشا دل در آن پیچیده ام" اشاره کردم اما امروز مطلبی خوندم در لینک زن که کاملا با نظر من همخوانی داره و خیلی مختصر به این مطلب اشاره کرده. من هم از فرصت استفاده میکنم لینکشو براتون میزارم و فکر میکنم خصوصا پاراگراف آخرش یکی از دلایل ما برای همچین تصمیمیه. ضمن اینکه من انقدر عاشق بچه ام (البته تا قبل از کیان اصلا بلد نبودم با بچه ها ارتباط بگیرم) که حاضرم همه وقت و انرژیم رو براشون بذارم حتی اگر روزی مج...
12 مرداد 1393

ایام شیرین دوسالگی

نمیدونم هیچ زمانی از عمرم به اندازه این روزها از زندگی سه نفره مان یا شاید ... نفره مان در آینده لذت خواهم برد یا نه. ولی همین لحظه برایم زیباترین لحظه های عمرم است. با وجود نازنین کوچولوی شیطون و بی خیال و شادی که خنده های از ته دلش گوشنوازترین آهنگ دنیاست مگه میشه غیر از این باشه. چند روزی بخاطر احوالات بابا بهمن که بخاطر اتفاقی کمی دگرگون بود روزهای کم و بیش سختی رو گذروندیم ولی هدیه آسمانی ما نمیزاره هیچ وقت فضای خونه دلگیر باشه. یه پسر بچه پر انرژی دو ساله هرکی تو خونه داشته باشه اینو میفهمه. کیان عزیزم این روزها شادتر از همیشه مشغول کشف دور و برشه و از سوالهای بی وقفه و پشت سرهم و گاهاً تکراری خسته نمیشه. یه دوست خوب یه عالمه ک...
14 تير 1393

محمد طاها

دیشب تو برنامه ماه عسل خانواده محمدطاها رو آورده بودن همونهایی که با پیدا شدن پسرشون عشق و ذوق من برای وبلاگ نویسی رو بیشتر کردن. هرگز نمیتونم خودم رو جای مادرش بزارم و فقط میتونم بگم خدایا هیچ بچه ای رو بی مادر و هیچ مادری رو از فرزندش جدا نکن که هیچ دردی بالاتر از این نیست. کاش این آرزو محقق میشد هرچند گاهی آرزوی محالی باشه.
9 تير 1393

یاد ایام

به مناسبت تولد کیان فکر کردم که بد نیست یادی از گذشته بکنم و عکسای جشن های قبلی رو هم اینجا یادگاری بزارم. مرور خاطرات برام بسیار دلنشینه و اگه ساعتها هم این عکسها رو نگاه کنم سیر نمیشم و البته که سپاسگزار الطاف خداوندی بخاطر داشتن لحظات خوش و بیادموندنی زندگیم هستم: تولد کیان91/3/13 در انتظار تولد عزیز دلم تپل ترین عکس موجود از کیان بعد از تولد از زیباترین لحظات زندگی من   جشن دندونی کیان تو هفت ماهگی: مرواریدهای عزیز دلم کیان در حال چشیدن آش دندونی دستپخت مامانجون ملیحه کیک دندونی دستپخت مادرجون فروغ(مامانی مهربان همسر) و هدیه مهمونها   تولد یکسالگی ب...
17 خرداد 1393

و اینک دو سالگی

دو سالگی کیان با اولین تبریکهای دوستانه و پر از لطف و محبت اطرافیان آغاز شد که یکی از بهترین تبریکهایی که دریافت کردم از یه دوست عزیز   بود و واقعا بهم چسبید : "آهای نشاط مهربون/قدر خودت رو خوب بدون/دو ساله که مامان شدی/جزو فرشته ها شدی/کیان اومد به زندگیت/شروع شد مادرانگیت/با خنده هاش تو خندیدی/تو گریه هاش زجر کشیدی/همیشه همراهش بودی/یاور و غمخوارش بودی/پس تو تولد کیان/تبریک میگم به این مامان" مرسی دوست و همراه همیشگی من. البته پیش زمینه های تولد کیان از یکماه پیش شروع شد تا تزیینات روز جشن مطابق سلیقه خودمون باشه و زییبایی یه جشن هم به همین کارهاست. بماند که چقدر سخت بود وقت گذاشتن برای این کار و حسابی هم خسته شدم ...
17 خرداد 1393

جان من آهسته بگشا دل در آن پیچیده اند

سال اول که نامزد کردیم من دانشجو بودم یه شهر دیگه. نامزد کردیم و چه حرف و حدیثها که پشت سرمون نبود. اما تو تنها کسی بودی که روز خواستگاری فقط و فقط با هم خندیدیم. به سوالهای ساده و از دل براومده تو که روی یه تیکه کاغذ  نوشته بودی و از بس تاخورده بود و تاش باز شده بود دیگه رنگ به روش نبود.حتما چند بار از روش خوندی که حفظ بشی اما اونروز بازم یادت رفته بود و مجبور شدی دوباره از گوشه جیبت بکشیش بیرون. انقدر بیخیال و شاد بودیم که هرچه گفتیم فقط صحبت عشق و وفاداری و محبت و احترام و پایبندی به قول و قرارها بود. بعد از اون روز جواب دادن به خانواده شما انقدر برام محرز بود که وقتی فرداش -با اون سر شکسته و ماجرای خنده دار پشت سرش- برای ادامه حرفها...
25 ارديبهشت 1393

11-11-1

امروز 24 اردیبهشت 93 کیان 1 سال و 11 ماه و 11 روزشه. میرسه روزهایی مثله 11 سال و  11 ماه و 11 روز یا 22 سال و 22 ماه و 22 روز یا ..... چه شیرینه این روزها. چه شیرینه لمس تک تک نفسهای پسرم توی لحظه لحظه زندگیم. نفس من عاشقتم و فقط و فقط سلامتی و آرامش رو برات از خدا میخوام.
24 ارديبهشت 1393

و بالاخره...

اولین بار که صورت ماه گل پسرمو دیدم و در آغوشش گرفتم تا بهش شیر بدم رو هیچ وقت یادم نمیره. با اون لبهای کوچولو که تو لپای سفیدش گم شده بود آروم آروم و با آرامشی وصف نشدنی شروع کرد به شیر خوردن. باورم نمیشد که اصلا روزی از پس این کار بر بیام. از طرفی هم خیلی سخت بود به این خاطر که فقط چند تا مک کوچولو که میزد خسته میشد و خوابش میبرد و چند نفر بسیج میشدن تا من بهش شیر بدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و مجبور بودم تنهایی از پس اینکار بربیام شبها شاید دقیقه ای چشم روی هم نمیزاشتم تا هی تیکه تیکه بهش شیر بدم و مطمئن بشم که سیر شده. گاهی وقتها مدت زمان شیر خوردنش به شمارش انگشتهای دست هم نمیرسید. اگه ده شماره میشد یازده به خودم تبریک میگفتم. شنیده ...
9 ارديبهشت 1393